شهید حسین‌پور در بخشی از وصیت‌نامه‌اش نوشته است: «خدای من، برای یافتن تو به جبهه آمدم. برای آمادگی صعود، برای حس کردن الطاف الهیه. برای دیدن به چشم دل. تمام آرزویم اخلاص در عمل است.

به گزارش خبر افلاک ، شهید علی‌عباس حسین‌پور از شهدای طلبه و دانشجوی لرستان است که در سال ۱۳۴۵ در خرم‌آباد متولد شد، تحصیلات ابتدایی او مقارن با زمان تبعید شهید محراب آیت‌الله مدنی به خرم‌‎آباد بود و مقطع راهنمایی را درحالی به پایان برد که انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی(ره) به پیروزی رسید.

علی‌عباس دانش‌آموز سال سوم دبیرستان بود که برای ادای تکلیف عازم جبهه شد و در نخستین مأموریت خود در تاریخ ۳۰ بهمن ۱۳۶۱ در خرمشهر مجروح شد و با آغاز عملیات خیبر دوباره به خط مقدم طلائیه رفت و برای بار دوم مجروح شد.

وی برای استقبال از شهادت، ۴۰ روز روزه گرفت و به‌عنوان غواص و خط‌شکن در عملیات والفجر هشت شرکت کرد که در غروب ۲۳ بهمن ۱۳۶۴ در فاو، در حال وضو گرفتن بود که از ناحیه گلو مورد اصابت ترکش بمب شیمیایی قرار گرفت و یا زهرا(س) گویان به شهادت رسید.

این شهید طلبه لرستانی مسئول انجمن اسلامی دبیرستان امام خمینی(ره) خرم‌آباد، دانشجوی رشته معارف در دانشگاه اسلامی رضوی مشهد، طلبه حوزه علمیه مشهد، نائب قهرمان در رشته دومیدانی کشور، مسئول آموزش عقیدتی بسیج سپاه، مربی قرآن بسیج خرم‌آباد و از مؤلفان کتاب المعجم المفهرس فی صحیفه سجادیه بود.

شهید حسین‌پور فرمانده گروهان شناسایی لشکر ولی‌عصر(عج) تهران، عضو واحد اطلاعات نظامی قرارگاه سلمان، معاونت اطلاعات عملیات قرارگاه نجف (محور دو)، عضویت واحد اطلاعات سپاه لرستان و غواص خط‌شکن اطلاعات عملیات لشکر پنج نصر بود.

این شهید لرستانی در دلنوشته‌ و وصیت‌نامه خود نوشته است:
«بارالها! من بارها در عزیمت به جبهه قصد نوشتن وصیت‌نامه داشتم اما هر بار مردد بودم، توان این نوشتن در من نبود، قبل از عملیات‌ها، برادران رزمنده نوید فرارسیدن شهادت مرا می‌دادند اما به دلم برات شده بود که حالا نوبت من نرسیده است، اما این‌بار به‌طور ناخودآگاه قلمم روان شده، روحم بال در آورده، هر روز و شبم به گریه در فراق دوست می‌گذرد.

بارالها! من دو بار تا مرز شهادت رفتم اما مجروح گشتم پس کی نوبت وصل من می‌شود، در دلم این نقطه روشن شده و هر روز روشن‌تر می‌شود که این‌بار برنمی‌گردم تا مصلحت الهی چه باشد.

بارالها! این‌بار در آمدنم به جبهه دستم باز، قلم گیرا، نوشته‌هایم پُر از عشق، حالم تغییر یافته و دنیا همچون قفس برایم تنگ شده و بردلم احاطه دارد و یقینم افزون شده و عشق به اطاعت تو در دلم موج می‌زند.

می‌دانم بوی این سعادت ابدی به مشام می‌رسد، مثل این‌که وقت دیدار است، بدنم می‌لرزد از شوق دیدار، اما خودم را محکم می‌گیرم تا نگویند از ترس مرگ است.

خدایا ای خدا چه‌قدر در انتظار این لحظه ساعت‌ها و روزها را به سر بردم، خدایا چگونه تو را سپاس گویم به‌خاطر این همه لطفت.

بارالها! معبودا، مقصودا، دست از سعی وجود شسته‌ام و از آن بُعد حیوانی انسانی، خود را بالا کشیدم، قدم بر روح الهی خود گذاشتم، می‌خواهم در پناه تو در کنار رزمندگان با جهاد فی سبیل‌الله هم‌زمان با جهاد اکبر علیه نفس سرکش و خودخواه طغیان کنم و بر تمامی پلیدی‌های دنیا که به‌ظاهر خوش‌رنگ و دلپذیرند چشم پوشم و زندگی جاوید را بر این زندگی پست ترجیح دهم.

خدایا چگونه تو را سپاس گویم به‌خاطر این همه لطفت، بارالها، معبودا، دست از مس وجود شسته‌ام، از آن بُعد حیوانی انسان خود را بالا کشیده‌ام. قدم بر روح الهی خود گذاشته‌ام، می‌خواهم در پناه تو در کنار رزمندگان جهاد فی‌سبیل‌الله، همزمان با جهاد اکبر، علیه نفس سرکش و خودخواه طغیان کنم و بر تمامی پلیدی‌های دنیا که به ظاهر خوشرنگ و دلپذیرند چشم پوشم و زندگی جاوید را بر این زندگی دون و پست ترجیح دهم. خدایا من در اول مسیر سعادت هستم یعنی مرحله یافتن تو، که به دسوت داشتن و عاشق شدن و … تا کشته شدن به دست تو می‌‎انجامد.

آیا می‌شود!؟ آیا می‌گویند!؟ آیا می‌بینند!؟ که عباس شهید شد.شاهد شد.گواه بر مظلومیت اسلام و شیعه شد.

خدا، شهادت، شهید، چه واژه‌هایی! من از آوردن آن بر زبان شرم دارم.چون شایستگی آن‌را به هیچ‌وجه ندارم.

خدای من، برای یافتن تو به جبهه آمدم. برای آمادگی صعود، برای حس کردن الطاف الهیه. برای دیدن به چشم دل. تمام آرزویم اخلاص در عمل است. اگر خدای نخواسته نیتم پاک نباشد، ای وای، ای وای که در قعر دوزخم. امروز در این غروب تصمیم خودم را گرفته‌ام.من می‌روم. بر مشامم می‎رسد هر لحظه بوی کربلا.

خدایا در رهگذر تکراری و یکنواخت زندگی، گاه جرقه‌ای می‌درخشد. این جرقه، وجود را به آتش می‌کشد، پرواز آغاز می‌شود و عاشق در معراج دل، با خویشتن الهی‌اش دیدار می‌کند و تولدی دیگر می‌یابد. دیگر چیزی نمی‌بیند. مطلبی نمی‌‎شنود. سخنی نمی‌گوید و قدمی برنمی‌‎دارد، جز آن‌که رضای معبودش و معشوقش باشد.

این‌قدر در آتش عشق می‌سوزد و انتظار وصل می‌کشد تا آن‌که قادر متعال، از سر لطف و مرحمت نظر نماید و این سوخته درگاه عشق را وصلی دهد و قربی عطا نماید. خدایا تو را به احدیت خودت، به عزت و جلالت قسم، ما را در آتش عشق خودت بسوزان، تا شاید راه وصل و قربت بر روی ما بینوایان و مظلومان و بیچارگان بازگردد.

خدایا من به جبهه آمده‌ام تا جانم را بفروشم، امیدوارم خریدار جانم تو باشی، نه کسی دیگر، خدایا آن‌قدر به جبهه می‌روم و می‌جنگم تا شهید شوم…

خدایا زمان معامله است چه صحنه باشکوهی. من این بنده ناچیز، مفتخرم، سرافرازم، خوشحالم و سرشادم از این معامله، کالای من بسیار ناچیز و کالای او عظیم و عجیب است. کالای او «شهادت» است.

چشم بر لذائذ دنیا بستم. دل از قساوت و گناهان قلبی شستم.بار گناهان را با آب توبه و گریه از بین بردم و آن‌گه بانگ برآوردم که «لبیک یا خمینی». از قفس تنگ و محصور دنیا رهیدم. چه وحشتناک بود چه راه پُر فراز و نشیبی بود، حالا آزاد به پیش می‌تازم.در هر کجا که باشم باکم نیست. چون مقتدای من علی است و امام من مهدی است و نایب او خمینی است.خدایا من گنهکارم، من معصیتکارم. ولی حالا این لباس را به تن کرده‌ام، حالا به من می‌گویند بسیجی. سرباز امام زمان.

خدایا به حق این لباس، خدایا به تقدس این سربازی. خدایا به پاکی و صفای این عاشقان که من بینشان هستم، صراط مستقیم را به من نشان بده و مگذار لحظه‌ای غفلت، ما را در خود فرو ببرد…».

  • منبع خبر : سفیر افلاک